پاستیل خانگی
۴ روز پیش
سرگذشت ۱۶ قسمت بیستم
گریم بیشترشد و با ارام بخش ارومتر شدم و نزدیک غروب مرخصم کردن رفتیم خونه.پام بخاطر برهنه راه رفتن بریده بود وباند پیچیده بودن دورش.خودم همینطوری هم لنگ بودم حالا بدتر شده بودم.رفتیم خونه و بعدم رفتیم سمت روستا.رسیدیم فوری رفتم سرخاک عباس تا ساعتها همون جا موندم.حرف زدم حرف زدم وگریه کردم.یکم ارومترشدم رفتیم خونه ی خواهر عباس وموندیم همونجا.شبم موندیم وروز بعد مراسم سه روز بود و برای مراسم مسجد روستا رو گرفته بودن.مادرعباس روهم دیدم ی گوشه نشسته بود و ی تعداد زن دورش بودن.کسی محلش نمیداد.بعداز نماز ظهر رفتیم سرخاک و تا قبل از غروب اونجا موندیم.دلم نمیومد که برگردم وعباس روتنهابزارم....برگشتیم خونه.روز بعد برادر عباس زنگ زد وگفت اماده شو بریم تا جای برگردیم...
اماده شدم و خیلی طول نکشید که اومد دنبالم.باخواهراش بود.رفتیم کلانتری.اونجا بقیه خواهرا و برادراشم بود.جز بابای عباس ومادرش همه بودن.
رفتیم داخل کلانتری،سرگرد گفت متهم قبل از رفتن به زندان خواسته همه تون رو به اضافه خانم متوفی رو ببینه...نشستیم که مرده رو اوردن...
دستاش دستبندبود و سرش زیربود.تا دیدمش.دوباره اتفاق اون شب اومد جلوی چشمم و
گفتم اخه چطور دلت اومد عزیزمو ازم بگیری ها...
گفت همون روز که مراسم بود.صبح مادرعباس اومد خونمون...اولش راهش ندادیم توخونه التماس کرد راهش دادیم...بیادتو خونه...ای کاش راهش نمیدادیم بیادتوخونه...
برادرعباس گفت مطمئنی مادر ما بوده...
گفت اره خودش بود...اومد وگفت که اگه میخواید انتقام برادرتون روبگیرید امشب میتونید کار رو تموم کنین...مراسمشو بهم بزنید.
ادرس هم داد و گفت فکرکردن به من خبرندن نمیفهمم که کجا مراسمو گرفتن،مثلا خواستن زرنگی کنن وبه من نگن و مخفی کنن ازم ...ولی من زرنگتر از این حرفام....
اینو گفت ورفت.وقتی رفت فکر انتقام ازتوی سرم خارج نشد.اول قصد کشتن عباس رونداشتم میخواستم دعواراه بندازم و مراسمو بهم بزنم اما انتقام برام شیرین تربود اون لحظه و باخودم ی کادر اشپزخونه هم اوردم و راهی ادرس شدم.بعدم که ....
اما بخدا الان پشیمونم...تقصیر مادرخودتون بود که این اتیش دوباره روشن کرد....
گفتم پشیمونی تو عباس منو دیگه برنمیگردونه...گریه کردم...
قاتل روبردن و خواهر وبرادرای عباس همشون همو نگاه میکردن ومیگفتن واقعا مادرمون ایتکار رو کرده.برادرش گفت بیایید بریم بپرسیم و از کلانتری اومدیم بیرون...رفتیم خونه ی خواهرعباس چون مادرشون اونجا بود.
خداروشکر کسی نبود ومادرش و دوتا از عمه های عباسم هم بودن که خواهر عباس هر دوشون روفرستاد برن خرید.تنها شدیم که برادرعباس رفتم سمت مادرشون که تا منو دید اخم کرده بود.
برادرعباس گفت تو رو روز عقد عباس اینا دیدن که از خونه ی صالح اینا دراومدی ؟
گفت نه من اونجا برم چیکار
برادرعباس گفت دیدنت.اونی هم که دیده ،ما بهش اطمینان داریم اون هم تورو دیده که خودت بودی...
گفت نه من نبودم اشتباه میکنه...هرکی دیده چشاش خوب ندیده...
برادرعباس گفت خود صالح همین الان اعتراف کرد که تو تحریکش کردی که بره انتقام بگیره...الان داداشمو فرستادی سینه قبرستون خوبه ها...
رنگ و روش پرید وخودشو جمع کرد و چادرشو برداشت که بره.خواهرای عباس نزاشتن.برادرعباس اما ول کن نبود و حرفشو دوباره تکرار کرد که مادرعباس خودشو انداخت زمین وگریه که قصدم فقط بهم زدن مراسم بوده وبس.قصدم کشتن عباس نبوده....خواستم برم بزنمش تا دلم خنک بشه تا این جیگر اتیش گرفتم خنک بشه که خواهرای عباس گفتن ولش کن ...ارزش نداره.اما نفرینش کردم.هرچی نفرین بد بود نثارش کردم وگریه کردم...
گفتم خدا حق منو از تو میگیره که نزاشتی خوشبخت بشم.اینقدر گفتم وگفتم وگریه کردم که بی حال شدم.خواهرای عباس مادرشون رو از خونه انداختن بیرون و هرکدوم ی سمتی نشستن به گریه کردن.خودمم به دیوارتکیه دادم به بخت سیاهم گریه کردم...
تا مراسم چهلم مادر عباس رو درست وحسابی ندیدم تا منو میدید یکدفعه ناپدید میشد ونمیخواست باهام رو در رو بشه. موضوع رو با پدرعباس نگفتیم.یعنی خواهرا وبرادرامیگفتن چیزی نگیم چون خودشم حال وروز خوبی نداره.منم به احترامشون چیزی نگفتم فقط گفتم ماه همیشه پشت ابر باقی نمیمونه ویک روز میفهمه...
روز چهلم دوباره رفتیم روستا.تا چهلم خواهرام ومجید موندن ونرفتن .میگفتن کنارتو میمونیم...کنارمم موندن تنها نمونم.روز چهلم سر خاک نشستم باعباس درددل کردم وحرف زدم.کمی اروم شدم که خلوتترهم شده بود ونزدیکای غروب بود که بابای عباس اومد.مثل همیشه اروم بود.اومد وروبروم نشست.دوباره سلام کردم و گفت
سلام عروس خوبم...حالت خوبه بابا...
گفتم خوبم...
گفت قیافه ت که میگه خوب نیستی...اینقدر خودتو اذیت نکن عباس همش نگران حال تو بابا....من میدونم الان اون تنها نگرانیش تویی...
گریم بیشترشد و با ارام بخش ارومتر شدم و نزدیک غروب مرخصم کردن رفتیم خونه.پام بخاطر برهنه راه رفتن بریده بود وباند پیچیده بودن دورش.خودم همینطوری هم لنگ بودم حالا بدتر شده بودم.رفتیم خونه و بعدم رفتیم سمت روستا.رسیدیم فوری رفتم سرخاک عباس تا ساعتها همون جا موندم.حرف زدم حرف زدم وگریه کردم.یکم ارومترشدم رفتیم خونه ی خواهر عباس وموندیم همونجا.شبم موندیم وروز بعد مراسم سه روز بود و برای مراسم مسجد روستا رو گرفته بودن.مادرعباس روهم دیدم ی گوشه نشسته بود و ی تعداد زن دورش بودن.کسی محلش نمیداد.بعداز نماز ظهر رفتیم سرخاک و تا قبل از غروب اونجا موندیم.دلم نمیومد که برگردم وعباس روتنهابزارم....برگشتیم خونه.روز بعد برادر عباس زنگ زد وگفت اماده شو بریم تا جای برگردیم...
اماده شدم و خیلی طول نکشید که اومد دنبالم.باخواهراش بود.رفتیم کلانتری.اونجا بقیه خواهرا و برادراشم بود.جز بابای عباس ومادرش همه بودن.
رفتیم داخل کلانتری،سرگرد گفت متهم قبل از رفتن به زندان خواسته همه تون رو به اضافه خانم متوفی رو ببینه...نشستیم که مرده رو اوردن...
دستاش دستبندبود و سرش زیربود.تا دیدمش.دوباره اتفاق اون شب اومد جلوی چشمم و
گفتم اخه چطور دلت اومد عزیزمو ازم بگیری ها...
گفت همون روز که مراسم بود.صبح مادرعباس اومد خونمون...اولش راهش ندادیم توخونه التماس کرد راهش دادیم...بیادتو خونه...ای کاش راهش نمیدادیم بیادتوخونه...
برادرعباس گفت مطمئنی مادر ما بوده...
گفت اره خودش بود...اومد وگفت که اگه میخواید انتقام برادرتون روبگیرید امشب میتونید کار رو تموم کنین...مراسمشو بهم بزنید.
ادرس هم داد و گفت فکرکردن به من خبرندن نمیفهمم که کجا مراسمو گرفتن،مثلا خواستن زرنگی کنن وبه من نگن و مخفی کنن ازم ...ولی من زرنگتر از این حرفام....
اینو گفت ورفت.وقتی رفت فکر انتقام ازتوی سرم خارج نشد.اول قصد کشتن عباس رونداشتم میخواستم دعواراه بندازم و مراسمو بهم بزنم اما انتقام برام شیرین تربود اون لحظه و باخودم ی کادر اشپزخونه هم اوردم و راهی ادرس شدم.بعدم که ....
اما بخدا الان پشیمونم...تقصیر مادرخودتون بود که این اتیش دوباره روشن کرد....
گفتم پشیمونی تو عباس منو دیگه برنمیگردونه...گریه کردم...
قاتل روبردن و خواهر وبرادرای عباس همشون همو نگاه میکردن ومیگفتن واقعا مادرمون ایتکار رو کرده.برادرش گفت بیایید بریم بپرسیم و از کلانتری اومدیم بیرون...رفتیم خونه ی خواهرعباس چون مادرشون اونجا بود.
خداروشکر کسی نبود ومادرش و دوتا از عمه های عباسم هم بودن که خواهر عباس هر دوشون روفرستاد برن خرید.تنها شدیم که برادرعباس رفتم سمت مادرشون که تا منو دید اخم کرده بود.
برادرعباس گفت تو رو روز عقد عباس اینا دیدن که از خونه ی صالح اینا دراومدی ؟
گفت نه من اونجا برم چیکار
برادرعباس گفت دیدنت.اونی هم که دیده ،ما بهش اطمینان داریم اون هم تورو دیده که خودت بودی...
گفت نه من نبودم اشتباه میکنه...هرکی دیده چشاش خوب ندیده...
برادرعباس گفت خود صالح همین الان اعتراف کرد که تو تحریکش کردی که بره انتقام بگیره...الان داداشمو فرستادی سینه قبرستون خوبه ها...
رنگ و روش پرید وخودشو جمع کرد و چادرشو برداشت که بره.خواهرای عباس نزاشتن.برادرعباس اما ول کن نبود و حرفشو دوباره تکرار کرد که مادرعباس خودشو انداخت زمین وگریه که قصدم فقط بهم زدن مراسم بوده وبس.قصدم کشتن عباس نبوده....خواستم برم بزنمش تا دلم خنک بشه تا این جیگر اتیش گرفتم خنک بشه که خواهرای عباس گفتن ولش کن ...ارزش نداره.اما نفرینش کردم.هرچی نفرین بد بود نثارش کردم وگریه کردم...
گفتم خدا حق منو از تو میگیره که نزاشتی خوشبخت بشم.اینقدر گفتم وگفتم وگریه کردم که بی حال شدم.خواهرای عباس مادرشون رو از خونه انداختن بیرون و هرکدوم ی سمتی نشستن به گریه کردن.خودمم به دیوارتکیه دادم به بخت سیاهم گریه کردم...
تا مراسم چهلم مادر عباس رو درست وحسابی ندیدم تا منو میدید یکدفعه ناپدید میشد ونمیخواست باهام رو در رو بشه. موضوع رو با پدرعباس نگفتیم.یعنی خواهرا وبرادرامیگفتن چیزی نگیم چون خودشم حال وروز خوبی نداره.منم به احترامشون چیزی نگفتم فقط گفتم ماه همیشه پشت ابر باقی نمیمونه ویک روز میفهمه...
روز چهلم دوباره رفتیم روستا.تا چهلم خواهرام ومجید موندن ونرفتن .میگفتن کنارتو میمونیم...کنارمم موندن تنها نمونم.روز چهلم سر خاک نشستم باعباس درددل کردم وحرف زدم.کمی اروم شدم که خلوتترهم شده بود ونزدیکای غروب بود که بابای عباس اومد.مثل همیشه اروم بود.اومد وروبروم نشست.دوباره سلام کردم و گفت
سلام عروس خوبم...حالت خوبه بابا...
گفتم خوبم...
گفت قیافه ت که میگه خوب نیستی...اینقدر خودتو اذیت نکن عباس همش نگران حال تو بابا....من میدونم الان اون تنها نگرانیش تویی...
...
طرز تهیه و دستور پخت های مرتبط